مثل پدرش بود. مغرور اما نه آنچنان که غرور کاذب داشته باشد بلکه خودمانی بود اما...
مثل پدرش بود. مغرور اما نه آنچنان که غرور کاذب داشته باشد بلکه خودمانی بود اما غرور خاصی داشت. از رفتار و گفتارش مشخص بود که دختر بزرگ مردی همچون ناصر حجازی است...
وقتی از پدرش صحبت میکرد با غرور خاصی حرف میکرد هرچند که اعتراف کرد تا وقتی ناصرخان زنده بود عظمت و بزرگی او را درک نکرده بود اما پس از فوت او کاملا فهمیده بود چه کسی کنارش بوده و حالا او را از دست داده است.
"آتوسا حجازی" با حضور در دفتر خبرگزاری ورزش ایران (ایپنا)، حرفهایی زد که خواندن آن جذابیت خاصی دارد که در ذیل میخوانید:
* در مراسم تشییع پیکر ناصر حجازی و همچنین مراسم شب سوم و هفتم او یک نفر بود که نه گریه میکرد و نه حرف میزد. آن شخص دختر حجازی بود که خیلی از عکاسان دوست داشتند اشکهای او را شکار کنند اما هرگز نتوانستند به خواسته خودشان برسند، در این رابطه صحبت میکنید؟
- این اخلاق من شبیه پدرم است. من گریههایم را کرده بودم و لازم نبود جلوی جمع گریه کنم. شبهای سختی در این 2 سال داشتم و در خلوت خودم گریه کرده بودم. اخلاقم طوری است که نمیتوانم جلوی جمع گریه کنم. الان هم اکثر شبها کلیپهای مرحوم پدرم را میبینیم و گریه میکنم. یک فیلم هم از ایشان در بیماستان گرفتهام که خیلی وحشتناک است و هر وقت آن را میبینیم گریه و زاری میکنم.
* همان روزها شایعه شده بود که شما با مرحوم حجازی مشکل داشتید و حتی سالها با یکدیگر صحبت هم نمیکردید به همین دلیل در مراسم ایشان کاملا بیتفاوت بودهاید، این موضوع صحت دارد؟
- (خنده) چقدر سریع شایعه درست میکنند. اصلا چنین چیزی نیست. ما در یک خانه زندگی میکردیم و روابطمان خیلی صمیمانه بود. من فقط وقتی بین جمع هستم نمیتوانم گریه کنم. روز سوم فوت ایشان وقتی از پشت پنجره اتاقم عکسها و بنرهایی که در خیابان نصب شده بود را میدیدم و شعارها را میشنیدم، حالم خیلی بد شد و کار به جایی رسید که دکتر به منزل ما آمد. همان روز 5، 6 ساعت حالت خیلی بدی داشتم. وقتی هم وارد استادیوم شدم تا در مراسم تشییع پیکر پدرم شرکت کنم خیلی گریه کردم. عکاسها خیلی دوست داشتند آن صحنه را شکار کنند اما روسریام را خیلی جلو کشیده بودم و طوری رفتار کردم که نتوانستند به هدفشان برسند.
* رابطه مرحوم حجازی و پسرتان امیر ارسلان خیلی صمیمانه بود، امیرارسلان این روزها چه شرایطی دارد؟
- شب اول من به او چیزی نگفتم چون همه چیز را تو خودش میریزد. امیرارسلان امکان ندارد گریه کند. این روزها در خانه راه میرود و شعارهایی که در مراسم میدادند را میخواند و میگوید: واقعا بابا ناصر دیگر نمیآید؟" چند شب قبل هم به مادرم گفته بود: دوست ندارم الان بمیرم، دوست دارم مثل بابا ناصر اسطوره شوم بعد بمیرم. شرایط ما این روزها اصلا خوب نیست و فضای خاصی بر خانه ما حکمفرما است. امیرارسلان از این موضوع ناراحت است و میگوید: چقدر گریه میکنید؟ بس کنید. اتفاق جالبی که افتاده این است که امیر ارسلان میگوید دیگر نمیتواند مصاحبه کند چون این اواخر هر وقت با پدرم صحبت میکردند با امیرارسلان هم صحبت میکردند. پس از فوت پدرم تا 2، 3 روز من امیرارسلان را ندیدم و موضوع فوت مرحوم پدرم را همسرم را به او گفت. سعید و امیرارسلان یک سری حرفهای مردانه با هم دارند. امیرارسلان همان شب اول وقتی چهره سعید را دیده بود فهمیده بود چه اتفاقی افتاده است. او جلوی سعید هیچوقت گریه نمیکند اما آن شب از پدرش اجازه گرفته بود که گریه کند. همان لحظه بغض و گریه کرده بود.
* به نظر شما ناصر حجازی چرا اسطوره شد؟
- به خاطر صداقتش، این مردمی که من دیدم، اکثر آنها اهل فوتبال نبودند. بعضی از دوستان من فوتبالی نیستند اما مثل همان مردم در مراسم شرکت کردند. بابام همیشه طرف مردم بود. خیلیها دوست دارند حرفهایی که پدرم میزد را بزنند اما شهامتش را ندارند و همیشه مصلحت را در نظر میگیرند اما بابام هیچوقت اینطوری نبود. البته اگر قرار است در ایران زندگی کنی، همین رفتار را باید داشته باشی و مصلحت را در نظر بگیری اما یک درصد هستند که حرف دل مردم را میزنند و شهامت گفتن چنین حرفهایی را دارند که همان یک درصد اسطوره میشوند.
* بزرگترین درسی که از پدرتان گرفتید، چه بود؟
- من مثل پدرم هستم. ایشان زیر بار حرف زور نمیرفت و من هم همینطور هستم. من دروغ نمیگویم و از دروغ گفتن نفرت دارم چون پدرم هم همینطور بود. پدرم همیشه به خودش میرسید و خیلی خوب زندگی میکرد. چنین آدمی چرا باید در سن 62 سالگی فوت کند؟ پدرم از غصه اینطوری شد. همیشه میگفت دوست دارم تا 70 سالگی عمر کنم اما در 62 سالگی فوت کرد.
* حالا چرا 70 سالگی؟
- چون دختر آتیلا تازه به دنیا آمده بود و دوست داشت چند سالی کنار جاناتان (دختر برادرم) باشد. همیشه میگفت من اگر بمیرم، میبینید که مردم برایم چه کار میکنند. ما همیشه میخندیدم و این حرفش را جدی نمیگرفتیم چون واقعا نمیدانستیم ناصر حجازی کیست. من زیاد با پدرم بیرون نمیرفتم و عظمت و بزرگیاش را نمیدانستم اما یک بار سعید با ایشان بیرون رفت و وقتی برگشت گفت که پدرم چقدر محبوب است. سعید میگفت که شما نمیدانید چه کسی کنارتان است. الان متوجه میشوم که چه کسی را از دست دادهام. مرحوم پدرم با اینکه نه باج میداد و نه به لیدرها پول میداد اما فوقالعاده محبوب بود و مردم با جان و دل برای حضور در مراسم ایشان آمدند که باورم نمیشد اینقدر محبوب باشد. الان میفهمم آن روزها پدرم چه میگفت.
* در این مدت به بهشتزهرا (س) رفتهاید؟
- بله، وقت اولین بار رفتم گفتم که این قبر چرا اینقدر کوچولو است؟ مگر بابای من اینجا جا میشود؟ هر دفعه که میروم، لحظه آخری که دیدمش جلوی چشمم میآید. پدرم در لحظه آخر دوست داشت چیزی بگوید اما نتوانست. دلم میخواهد بدانم پدرم چه حرفی میخواست بگوید. دوست دارم به خوابم بیاید و بگوید. هر وقت به بهشتزهرا میروم چند نفری سر مزار پدرم هستند و با ایشان صحبت میکنند. حس خیلی بدی است.
* چرا؟
- شاید چون پدرم است، برایم اینطوری است. درست است که آدم آنجا آرامش میگیرد اما خیلی زودگذر است. خیلی سخت است آدم در چنین شرایطی قرار بگیرد.
* از دوران مریضی ناصرخان و لحظاتی که گذراندید صحبت میکنید؟
- فقط از مادرم تشکر میکنم چون تمام زحمات را او به تنهایی کشید. هر شب برای من یک داستان جدید بود. سعید نبود و یکسری مسائل را نمیدانست چون باید در تیمش بازی میکرد. یک شب خواب بودم که قلب پدرم درد گرفته بود و تمام بدنش عرق کرده بود، سراغ من آمد و گفت مرا به بیمارستان برسانید. خیلی ترسیدم و کل اعضای ساختمان را وحشتزده بیدار کردم و با آمبولانس ایشان را به بیمارستان منتقل کردند. پدرم کلا زیاد ناله نمیکرد اما وقتی خیلی درد داشت، میگفت مرا به بیمارستان ببرید. من 2 سال تمام استرس داشتم و هر شب منتظر یک اتفاق بودم. مادرم در این 2 سال اصلا نخوابید و همیشه کنار پدرم بود. باید به مادرم بگویم فرشته است که اینگونه کنار پدرم ایستاد.
* برای دخترها مرگ پدر خیلی سخت است چون دخترها به پدرشان علاقه خاصی دارند، برای شما هم همینطور است؟
- چون پدرم کمتر کنار ما بود و همیشه در سفر بود، ما بیشتر با مادرمان ارتباط داشتیم. الان هم باور نمیکنم که مرده است بلکه میگویم رفته اتریش و برمیگردد! مثل همیشه که به سفر میرفت و برمیگشت.
* در این مدت برخورد مسئولان با خانواده شما چطور بود؟
- پدرم همیشه از مسئولان شاکی بود چون آنطور که باید حقش را ادا نکردند اما مردم همیشه به او محبت داشتند. بابای من به عشق همین مردم زنده بود و برایش آنها مهم بودند و چیز دیگری مهم نبود. همه میگویند کاش مثل ناصر حجازی بمیریم چون پدرم الان بهترین جای این جهان هستی است. در استادیوم آزادی و بهشتزهرا بود که مردم را میدید چگونه برای بدرقهاش با جان و دل آمدهاند. پدرم الان جایی است که متعلق به همانجا بود، جایی که دیگر دروغ و رشوه نیست و پست و مقام بر حسب رابطه به کسی داده نمیشود بلکه هر کسی حق واقعیاش را میگیرد. همین آقایان حاضرند تمام ثروتشان را بدهند و یک هزارم محبوبیت پدرم را داشته باشند اما هیچکس دیگر چنین عظمت و محبوبیتی را نخواهد دید. در تمام دنیا و اکثر شهرهای ایران برای پدرم مراسم گرفتند. آدم اگر قرار است بمیرد، اینطوری بمیرد. پدرم میگفت دوست دارد تا 70 سالگی عمر کند اما الان خوشحال است که با عزت و احترام رفت و روی ویلچر نیفتاد.
* میگویند شما از امیر قلعهنویی دلخور هستید؟
- بله، صددرصد دلخور هستم. آن شبی که این آقا به برنامه 90 رفت خیلیها با من تماس گرفتند. من آن شب برنامه 90 را کامل دیدم و خیلی حالم بد شده بود. از روزنامهها تماس گرفتند که جوابش را بدهم اما گفتم بعدا صحبت میکنم. من میگویم اگر ایشان میخواست خاطره تعریف کند 3 روز زودتر تعریف میکرد تا بابام زنده باشد و جوابش را بدهد. اگر آن موقع میگفت بابای من هم جوابش را میداد. قلعهنویی خیلی ادای مسلمانی دارد اما اگر مسلمان است درست نیست پشت سر مرده حرف بزند. این حرکت ایشان خیلی زشت بود. این آقا دیگر اسم پدرم را به زبان نیاورد. من از ایشان خواهش میکنم دیگر اسم پدرم را به زبان نیاورد چون پدرم در آن دنیا هم ناراحت میشود که کسی مثل قلعهنویی اسمش را به زبان بیاورد. رضا صادقی یک آهنگ دارد که میگوید: "واسه شیر خسته موش هم یلی میشه و میغرد" آن شیری که در این شعر میگوید شیر خسته است اما پدرم دستش از دنیا کوتاه است و خوب نیست پشت سر ایشان حرف بزند. اگر ایشان دوباره اسم پدرم را بیاورد جوابش را میدهم. همین آقا حاضر است تمام ثروت و افتخاراتش را بدهد و یک هزارم محبوبیت پدرم را داشته باشد. ایشان حتی به مردم پدرم هم حسادت میکند. آدم از پرسپولیسیها انتظار نداشت اما علیرضا حقیقی از مادرم اجازه گرفت و با پیراهن پدرم بازی کرد. بقیه بازیکنان پرسپولیس هم با پیراهنهایی که عکس پدرم بود وارد زمین شدند و خود علی دایی هم مشکی پوشید و در استادیوم حاضر شد اما این آقا حتی در خاطرهای که تعریف کرد هم خودش را بالا برد چون کمبود دارد و پشت سر مرده حرف میزند اما مردم فهم و شعور دارند و خوب قضاوت میکنند. به خاطر اینکه قلعهنویی در مراسم پدرم نبود هم از ایشان تشکر میکنم چون پدرم خوشحال شد که ایشان در مراسش شرکت نکرد. من فقط درد دل کردم چون مردم خودشان خوب میفهمند و تمام مسائل را تحلیل میکنند.
* مرحوم حجازی همیشه از بازی شما تعریف میکرد، واقعا فوتبالیست خوبی بودید؟
- بابام هر وقت بازی مرا میدید میگفت ای کاش تو پسر بودی، اگر پسر بودی من هیچ غم و غصهای نداشتم.
*یک خاطره از پدرتان تعریف میکنید؟
- یک بار قبل از ازدواج ما گفت: این پسره چطوره؟ گفتم نمیدانم و پدرم ادامه داد: سعید مثل خودمه، صاف و صادقه و روی پای خودش ایستاده و از نظر من مشکلی ندارد و تصمیم با خودته. در مراسم خواستگاری هم کلی از من بد تعریف کرد که مرا شوهر ندهند اما در نهایت من و سعید ازدواج کردیم. تنها تصویر مبهمی که در ذهنم است لحظه آخر بود که بابام میخواست چیزی به من بگوید اما نمیتوانست آن صحنه خیلی دردآور بود.
* در مراسم فوت ناصرخان چه چیزی شما را بیشتر از همه زجر داد و اذیت کرد؟
همین بیبرنامگی، دوست داشتم همه چیز منظم باشد اما بنا به دلایلی نشد. دوست داشتم همه کسانی که دوست داشتند در مراسم باشند، در این مراسم شرکت میکردند اما به خاطر این بیبرنامگی یکسری آواره شدند و بلاتکلیف بودند.
* چه زمانی از اینکه دختر ناصر حجازی هستید احساس غرور کردید؟
- لحظهای که وارد استادیوم شدم حس عجیبی داشتم. شعارها و جو استادیوم را که دیدم احساس غرور کردم. شبهایی که مردم میآمدند در منزلمان شعار میدادند هم احساس غرور کردم. بابام خیلی با افتخار از این دنیا رفت. او زندگی خیلی خوبی داشت و با عزت و ا فتخار هم از دنیا رفت. ناصرخان از نظر من وقتی به حقش رسید که دیگر بین ما نبود و از آن بالاها داشت به ما نگاه میکرد. دیگر پست و مقام برایش مهم نیست چون همین مردم برایش کافی هستند. الان عظمت و بزرگی پدرم را کاملا درک میکنم.
* حرف پایانی؟
- اول از مادرم تشکر میکنم که در این مدت خیلی زحمت کشید. از خالهام خیلی ممنونم که کنار مادرم بود و زحمات زیادی کشید. بعد از آنها از همسرم ممنون هستم که واقعا در این مدت خیلی اذیت شد و زحمات زیادی کشید. از تمام مردم ایران صمیمانه ممنون و متشکرم که خیلی لطف داشتند و با جان و دل کنار ما و مرحوم حجازی بودند. خودم باور نمیکردم که اینقدر صمیمانه بیایند. فقط دوست دارم پدرم به خوابم بیاید و بگوید لحظه آخر چه حرفی میخواست به من بزند.
*گفتگو: مهدی نوری
منبع : خبرگزاری ورزش ایران
www.ipna.ir
وبلاگ برتر در تاپ بلاگر
نظرات شما عزیزان: